رشت که بودم، به اختلاف طبقاتی و تفاوتهای اجتماعی اعتقادی نداشتم. البته نه اینکه همانند احمقها انکارش کنم و نبینمش. نه. صرفا گمان میکردم که میشود نادیدهاش گرفت. میتوان ندیدش. میتوان کنارش ایستاد و تفاوتها را احساس نکرد. اینجا اما، هر روز بیشتر از دیروز، این اختلافها خار چشماند. کنارهگیری ازشان ناممکن است. انکارش از ابتدا احمقانه است، اما حالا میفهمم که حتی ندیدگرفتنش هم کار عبثی است. اختلاف طبقاتی و تفاوتهای اجتماعی را به مسائل مالی محدود نکنید. مغزها کوچک شدهاند. آنقدر حقیر و محدود، که گمان میکنند همهچیز برگشتناپذیر است. فضایی که پر است از حقارت را، نمیتوانم تحمل کنم. پر از عقده. پر از ناشدههای بیخ گلو! اشتباهم گفتن از این حرف بود. از این مهم. که نمیفهمند به چه ذلتی کشانده شدهاند و نامش را میگذارند زندگی.
من حالا شدهام مغرور و خودشیفته و خودبرتربین! احمقانه است. معلوم است وقتی دیگران نتوانند راه بروند، آنی که میتواند میشود انگشتنما! اما آیا راه رفتن و توان بر آن، یعنی غرور؟ حالا چون دیگران پایی ندارند، ما هم باید بیاییم پایمان را قطع کنیم؟ علیل شویم تا اسمش بشود فروتنی؟ قانونی که میگوید ذلیل شو و دم نزن، قانونی که تو را در جایی قرار میدهد که گریز ندارد، این قانون، این قاعدهی پسرفتساز، باید نادیده گرفته شود. رعایتش ظلم به خودت است و تحمیق دیگران.
محتوای درست در فرم نادرست نمیگنجد.» این اصل را از میلاد دخانچی خوانده بودم. حالا که فکر میکنم میبینم همینطور است. وقتی فرم و ساختار نادرست باشد، اجرا و حتی بیان یک محتوای درست هم، کار بیهوده و غریبیست. اما خبر خوب این است که محتوای نادرست هم در یک فرم درست نمیگنجد. من خودم را بازیچهی وهم این مردمی که به در آرزوی لذت و خوشی بودن عادت کردهاند، نمیکنم.
+ بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش!
درباره این سایت